تو را من چشم در راهم
ابوسفیان و یوسفیان!
واعظی عادت داشت وقتی سخنرانی میکرد، تمام حاضران میبایست مینشستند. اگر رفت و آمدی در میان جلسه صورت میگرفت، سر رشتۀ کلام از دستش خارج میشد و مطلب را فراموش میکرد. یک روز داشت داستان ابوسفیان را برای مردم تعریف میکرد. در همین زمان مهندس یوسفیاننامی که از سرشناسان منطقه بود، آرام از جایش بلند شد و داشت به سمت بیرون جلسه میرفت. وقتی به وسط مسجد رسید، سخنران بیچاره به جای اینکه بگوید ابوسفیان ملعون، گفت: این یوسفیان ملعون. یوسفیانِ ملعون گفتن همان و خندۀ حاضران و خشکشدن واعظ همان!
طراح سوال
همکاری میگفت چند سال پیش طراح سوال جغرافیای استان بودم. در میان سوالات جغرافیا، یک پرسش از جنس پرسشهای تاریخ هم گنجاندهبودم. خودم نیز روز آزمون در یکی از حوزههای امتحانی حضور داشتم و به نوعی مراقب جلسه بودم. وقتی دانشآموزان شروع به نوشتن کردند، همکاری پیش من آمد و گفت: جناب فلانی! این سوال را ( مقصود پرسش تاریخگونه ) نگاه کن و حماقت و نادانی طراح را ببین. در درس جغرافیا، سوال تاریخ دادهاست. من بلافاصله به او گفتم: احمق کنار تو ایستادهاست. وقتی آن بندۀ خدا متوجه موضوع شد، از خجالت داشت آب میشد.
کنترل جمعیت
قبل از انقلاب از مرکز آمده بودند تا در موضوع کنترل جمعیت برای مردم سخنرانی کنند. مردم را در حیاط بهداری صف کردند و شخصی با دبدبه و کبکبۀ هرچه تمامتر یک ساعت برای مردم سخنرانی کرد. مسئول بهداری شهر نیز در کنار سخنران با حالت خبردار ایستاده بود و نفس نمیکشید. یک دفعه در میان سخنرانی، سخنران از مسئول بهداری پرسید: جناب! شما چند تا فرزند دارید؟ مسئول بهداری هم با حالت خبردار و با صدای بلند گفت: قربان! ده تا. وقتی سخنران پاسخ مسئول بهداری را شنید انگار یک سطل آب سرد روی سرش ریختهباشند، سخت تعجب کرد و تمام رشتههایش پنبه شد.
پل ایمانی و پل سیمانی
در مسیر رودخانهای دو پل وجود داشت که با هم چندین سال اختلاف سنّی داشتند. ناگهان سیلی سرازیر شد و پل نوساخت را با خود بُرد ولی پل قدیمی خم به ابرو نیاورد. همه تعجب کردند که چطور شد سیل، پلِ نوساخت را با خود برد؟ پیر باتجربهای که آنجا بود گفت: پل جدید را با سیمان ساختند و پلِ قدیمی را با ایمان.
آخ پشتم!
پای کسی را به چوب فلک بستند و داشتند کف پای او را کتک میزدند. شخص فریاد میکشید و میگفت: آخ پشتم! گفتند: ما داریم پای تو را فلک میکنیم تو چرا میگویی آخ پشتم؟ گفت: اگر پشت و پشتیبان داشتم شما جرأت داشتید مرا تنبیه کنید؟ به خاطر این است که میگویم: آخ پشتم!
بیگاری
در سالهای نه چندان دور واعظی برای سخنرانی در دهۀ اول محرم به روستایی رفت. اسبش را در بیرون تکیه بست و خودش وارد تکیه شد. شب اول حدود نیم ساعت برای مردم سخنرانی کرد. وقتی از منبر پایین آمد، شخصی نزد او رفت و گفت: حاجی آقا! از منبر شما استفاده کردیم، فقط ایرادش این بود که شما زود منبر را تمام کردید. فردا شب بیشتر بخوان. فردا شب شد و واعظ حدود چهل و پنج دقیقه سخنرانی کرد. وقتی از منبر پایین آمد باز همان شخص آمد و تشکر کرد و گفت: خیلی خوب بود ولی باز هم کم خواندید. خلاصه هر شب این مرد میآمد و میگفت: کم خواندید و تقاضای بیشتر خواندن میکرد. کار به جایی رسید که در شبهای آخر واعظ بیچاره حدود دو سه ساعت برای مردم سخنرانی میکرد. دهۀ محرم تمام شد و واعظ با کدخدا خداحافظی کرد و داشت میرفت، اما همچنان به آن مرد فکر میکرد. قضیه را با کدخدا در میان گذاشت. کدخدا خندید و گفت: فلانی دارد برای خودش خانه میسازد. وقتی شما اسبت را بیرون تکیه میبندید و داخل میآیید، اسبت را باز میکند و میبرد با آن چوبهای مصرفی را از جنگل به خانه میآورد. وقتی شما نیم ساعت میخواندید، ایشان فقط میتوانست یکبار با اسبت چوب بیاورد. وقتی یک ساعت میخواندید، دو بار میتوانست چوب بیاورد. این بود که ایشان هر شب تقاضای بیشتر خواندن میکرد.
فاتحۀ ناتمام
قبرستان در بالای تپه قرار داشت و پیرمرد نمیتوانست به آنجا برود تا برای مردگانش فاتحهای بخواند. در خیابان به سمت قبرستان ایستاد و میخواست فاتحهای بخواند. همینکه شروع به خواندن کرد، یکی از آشنایان به او رسید و سلام کرد و شروع کرد با او صحبت کردن. او فاتحه را ناتمام رها کرد. شخص که رفت، وی دوباره به سمت قبرستان ایستاد و فاتحه را شروع کرد. باز فرد دیگری پیدا شد و او مجبور به قطع فاتحه شد. همینجور چند نفر آمدند و رفتند و وی نتوانست فاتحهاش را تمام بخواند. عصبانی شد و گفت: آخر میگذارید تا برای آن گور به گور شدهها فاتحهای بخوانم؟! فاتحه را ناخوانده به راهش ادامه داد و رفت.
عکس ... عکس... عکس...
یکی از بلاهایی که این سالها گریبانگیر جامعۀ ایران شدهاست، موبایل بهدستهای بیکار و بیفرهنگ است. تا آب از آب تکان میخورد و برگی از درخت به زمین میافتد، یک عده آدمهای بیکار از گرد راه میرسند و عکس میگیرند و در آنِ واحد به انتشار آن اقدام میکنند؛ ماشینی چپ کرده و سرنشینان در داخل ماشین گیر کردند، طرف به جای اینکه به کمک آن ها بشتابد، بیخیال دارد برای خودش عکس و فیلم میگیرد؛ مرده را دارند داخل قبر میگذارند، ده نفر را بالای قبر موبایل به دست در حال فیلم گرفتن میبینی! بندۀ خدا بیهوش در بخش مراقبتهای ویژه بر روی تخت افتاده، آن وقت عکاس باشی از راه میرسد و عکس میگیرد و روانۀ گروهها میکند. با دکتر شفیعی کدکنی درس داشتیم. بندۀ خدا میخواست، عینکش را تنظیم کند، عکس میگرفتند. میخواست، دستی به موهایش بکشد عکس میگرفتند؛ پارسال امیر فرهنگ ما ویروس آنفلونزا گرفت و به تشخیص پزشک معالج چند روز در بیمارستان بستری بود. یکی از دوران ( نه نزدیکان ) ما به ملاقات آمدهبود. دیدم دارد این پا آن پا میکند. تا رفت موبایلش را از جیب مانتویش بیرون آورد و عکس بگیرد، محترمانه عذرش را خواستم و از اتاق بیرونش کردم. این روزها در گروههای تلگرامی بسیار میبینید: شام امشب ما، ظرف میوۀ ما، سفرۀ صبحانۀ من و عشقم و... . مطمئن باشید تا چند وقت دیگر این عکسها هم به تلگرام میرسد: آفتابۀ توالت ما، پوشک فسقلی من و... . ما با این بیفرهنگی داریم به کجا میرویم؟!!!